زیباروی. که اندام چون بت دارد. که دارای تناسب اندام است. مجازاً، معشوق. محبوب: بدو اندرون خفته بت پیکری نهاده به بالینش بر افسری. فردوسی. چو قد ویس بت پیکر چنان شد که همبالای سرو بوستان شد. (ویس و رامین). بدان بت پیکران گفت آن دلارام کزین پیکر شدم بی صبر و آرام. نظامی
زیباروی. که اندام چون بت دارد. که دارای تناسب اندام است. مجازاً، معشوق. محبوب: بدو اندرون خفته بت پیکری نهاده به بالینش بر افسری. فردوسی. چو قد ویس بت پیکر چنان شد که همبالای سرو بوستان شد. (ویس و رامین). بدان بت پیکران گفت آن دلارام کزین پیکر شدم بی صبر و آرام. نظامی
تندرو. سریع. صفت اسب و مرکوب تیزرفتار باشد. بادپای. بادپیما. رجوع به بادپای و بادپیما شود: اراقیت را بر هوا دیدم (اراقیت پری بود) بر اسبی بادپیکر نشسته بر بالای سر شاه ایستادو جنگ می کرد. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) ، منظره ای که باد در او سخت بزد: عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخون ؟ کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 362). رجوع به بادخن، بادخوان، بادگیر و آنندراج و شعوری (ج 1 ورق 179) شود، خانه بادگیردار. (برهان)، خانه ییلاقی، جریان آب، متاع و اسباب خانه، رسم و نشان خانه، شکل خانه. (ناظم الاطباء)
تندرو. سریع. صفت اسب و مرکوب تیزرفتار باشد. بادپای. بادپیما. رجوع به بادپای و بادپیما شود: اراقیت را بر هوا دیدم (اراقیت پری بود) بر اسبی بادپیکر نشسته بر بالای سر شاه ایستادو جنگ می کرد. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) ، منظره ای که باد در او سخت بزد: عمر چگونه جهد از دست خلق باد چگونه جهد از بادخون ؟ کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 362). رجوع به بادخن، بادخوان، بادگیر و آنندراج و شعوری (ج 1 ورق 179) شود، خانه بادگیردار. (برهان)، خانه ییلاقی، جریان آب، متاع و اسباب خانه، رسم و نشان خانه، شکل خانه. (ناظم الاطباء)
مخفف کوه پیکر است که فیل و اسب قوی هیکل باشد. (برهان) (آنندراج). کوه پیکر و پیل و اسب قوی پیکر. (ناظم الاطباء). انسان یا حیوانی بزرگ جثه و تنومند: تهمتن یکی گرز زد بر سرش که خم گشت بالای که پیکرش. فردوسی. پی بازی ّ گوی شد خسرو بر یکی تازی اسب که پیکر. فرخی. هزار اسب که پیکر تیزگام به برگستوان و به زرین ستام. اسدی. برانگیخت که پیکر بادپای به گرز گران اندرآمد ز جای. اسدی. بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد به سم ّ مرکب که پیکرش بیابان کرد. مسعودسعد
مخفف کوه پیکر است که فیل و اسب قوی هیکل باشد. (برهان) (آنندراج). کوه پیکر و پیل و اسب قوی پیکر. (ناظم الاطباء). انسان یا حیوانی بزرگ جثه و تنومند: تهمتن یکی گرز زد بر سرش که خم گشت بالای که پیکرش. فردوسی. پی بازی ّ گوی شد خسرو بر یکی تازی اسب که پیکر. فرخی. هزار اسب که پیکر تیزگام به برگستوان و به زرین ستام. اسدی. برانگیخت که پیکر بادپای به گرز گران اندرآمد ز جای. اسدی. بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد به سُم ّ مرکب که پیکرش بیابان کرد. مسعودسعد
ماه پیکر. آن که پیکر او چون ماه تابان و درخشان است. با پیکر و اندامی زیبا. زیباروی: عید منی و شادی می بینم از هلالت دیوانه ام که جز تو مه پیکری ندارم. خاقانی. پریروئی و مه پیکر سمن بوئی و سیمین بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد. سعدی (بدایع)
ماه پیکر. آن که پیکر او چون ماه تابان و درخشان است. با پیکر و اندامی زیبا. زیباروی: عید منی و شادی می بینم از هلالت دیوانه ام که جز تو مه پیکری ندارم. خاقانی. پریروئی و مه پیکر سمن بوئی و سیمین بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد. سعدی (بدایع)